از پرسه‌زنی میان عکس‌های قدیم اصفهان تا خلق آختامار

شوق نوشتن که همیشه به شکل یادداشت‌هایی پراکنده با او بوده با حضور در یک کارگاه داستان رنگ و رو و تبلوری دیگر می‌یابد. این کارگاه، کارگاه داستان نویسی منیرو روانی پور بوده که یک روز به صورت تصادفی آگهی‌اش را می‌بیند… نوشتن داستان کوتاه پس از این به قدری برای هما جاسمی جدی می‌شود که به فاصله 6 سال از آن روزها نخستین مجموعه داستانش را با عنوان «آختامار» منتشر می‌کند. داستان‌های این مجموعه عموما برگزیده جوایز ادبی ایران و برخی از آن‌ها منتشر شده در بعضی مجلات هستند و در آستانه دومین چاپ هستند.

تاریخ انتشار: 12:03 - چهارشنبه 1399/12/20
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
no image

نویسنده «آختامار» درباره جدی شدن مسیر نوشتن می‌گوید:‌ تا قبل از آشنایی با خانم روانی پور و «کارگاه کولی‌ها»ی ایشان،  فقط آرزوی نویسنده شدن را داشتم، آرزویی که شاید از اولین داستانی که در 8-9 سالگی خواندم و با اولین انشایی که در دبستان  نوشتم در من متولد شد اما همسفر باقی رویاهای زندگی‌ام ماند تا روزی که تصادفا آگهی کارگاه داستان نویسی خانم منیرو روانیپور را در فیسبوک دیدم. هر چقدر از آن سه ماه جادویی در «کارگاه شمارۀ سه کولی‌ها» و خانم روانی پور بگویم کم است. کارگاه برای من مثل یک ستارۀ دنباله دار بود و با خودش هزار و یک اتفاق درخشان به همراه آورد. اما شاید آن چه موجب شد نویسندگی را جدی بگیرم این بود: انگار خانم روانی پور صندوقی را که سالها روی کولم بود زمین گذاشتند، درش را باز کردند و به من گفتند به داستان‌هایت نگاه کن و پتانسیلی که در انشاهای مدرسه، صدها نامه‌، و در دفترهای خاطره نویسی‌ پنهان شده بود ناگهان به صورت چشمه‌ای از داستان جوشید.

او همچنین به نقش حضور و دیده شدن در جوایز مختلف ادبی ایران در جدی تر دنبال کردن نویسندگی هم اشاره می‌کند:‌ اتفاق بعدی که بلافاصله افتاد این بود که چند نفر از دوستانم در کارگاه می‌خواستند برای جشنوارۀ تهران و مسابقۀ هدایت داستان بفرستند، من هم با آن‌ها همراه شدم. وقتی طعم برگزیده شدن دو داستانم را به نام‌های «آنت و آیلین» و «آسانسور» در همان  ماه‌های  چهارم  پنجمی که شروع به نوشتن کرده بودم چشیدم، کم کم باور کردم که نویسندهای در من نفس می‌کشد و کار کردن را ادامه دادم.

پشت جلد کتاب به مفهوم مرز در داستانها اشاره شده، مفهومی که چون رشته‌ای داستان های «آختامار» را به هم پیوند می‌دهد، او درباره این وجه مشترک در انتخاب آثار می‌گوید:  من در هنگام انتخاب داستان‌ها  دنبال وجه مشترک نبودم. ظاهرأ ناشرم با این نوشته، به مرز به عنوان رشته‌ای اشاره کرده که داستان‌ها را به هم پیوند می‌دهد. در حقیقت مجموعه داستان «آختامار» فاقد مرز است و بر این محدودیت غلبه کرده است و نقشۀ جغرافیایی و فرهنگی گسترده‌ای (حتی گاه در بعد تاریخی) دارد. برای مثال داستان «کیله شین» در دورافتادهترین نقاط صعبالعبور کردستان اتفاق می‌افتد، داستان «آختامار» در جلفای اصفهان، و داستان «دوزندگی پاریس» در یک محلۀ قدیمی تهران، و داستان «پدرم» بین رُم و تهران می‌گذرد.

جاسمی سپس پراکندگی جغرافیای محل وقوع داستان‌ها و فضای آنها  را اینطور توضیح می‌دهد: این که داستان‌ها روی نقشه پخش شده‌اند، امری ناخودآگاه بوده که هنگام نوشتن رخ داده است. شاید دلیل این تنوع، تاریخچۀ زندگی خود من باشد یا روح سرگردان درونم که از طریق آدم‌های داستان دنبال تغییر و جابجایی است!

همانطور که اشاره شد هر کدام از داستان‌ها فضا، زمان و جغرافیای خاص خود را دارند. برای مثال داستان «پانزده سالگی»  برشی طنزآلود از زندگی یک دختر نوجوان تهرانی در روزهای پیش از انقلاب 57 است، اما  «ماتیاس» به مسائل عاطفی و فرهنگی یک مرد جوان مهاجر ایرانی در آلمان اشاره می‌کند. زمان هم مانند مکان در این کتاب یکسان نیست. داستان «ایتالیا» مربوط به خانوادهای متمول در سال‌های 1330 است و در مازندران اتفاق می‌افتد و داستان «پرده‌های اسفند» دغدغه‌های چند ساعت آخر سال 1344 را در یک خانواده کوچک نشان می‌‌دهد.

او همچنین درباره مضامین متفاوت داستان‌های مجموعه «آختامار» می‌گوید: در این کتاب مضامینی مانند مهاجرت، عشق، نوستالژی، خشم، سرخوردگی، کهولت، تجاوز و … مطرح شده‌اند، به دلیل علاقه شخصی و البته رشتۀ تحصیلی، گریزهایی هم به مشکلات و ناهنجاری‌های روحی زده‌ام.

این نویسنده سپس فرایند خلق اثر و نوشتن را نوعی روند ناخودآگاه می‌داند:‌ در نوشتن از فرم و تکنیک خاصی پیروی نمی‌کنم و همه چیز ناخودآگاه اجرا می‌شود. ذهن من هنگام نوشتن شبیه همان پیرمرد ریش بلندی کار می‌کند که وقتی از او پرسیدند شب‌ها هنگام خواب ریشت را روی لحاف می‌گذاری یا زیر؟ دچار تردید شد و از سردرگمی دیگر نتوانست بخوابد! به علاوه، پروسۀ خلق از نظر من یک فرایند درونی و شخصی است و لذت هنر در خلاقیت است و  دنباله‌روی خلاقیت را فلج می‌کند. معتقدم ما باید ردپای خودمان را بر جا بگذاریم، حتی  اگر باعث شود کسی به کار ما نگاه نکند.

آخرین داستان این مجموعه، یعنی  داستان «آختامار» که  در نخستین دوره جایزه جمالزاده هم برگزیده شده، به زبان ارمنی ترجمه و در ارمنستان منتشر شده است. این داستان با فرسنگ‌ها فاصله نویسنده از اصفهان در جلفای اصفهان می‌گذرد و سعی در خلق یک خانواده ارمنی با نشانه‌های تاریخی و فرهنگی دارد. صحبت‌های هما جاسمی درباره خلق این داستان خواندنی است: مراحل نوشته شدن «آختامار» مفصل بود. باید بگویم که خیلی دلم می‌خواست داستان را به  اصفهان برسانم و شرکت در جشنواره جمالزاده راهی برای رسیدن به معبود بود. امسال هم آقای آرگ باگراتیان آن را به ارمنی ترجمه کردند و در ارمنستان بسیار مورد استقبال قرار گرفته است. امیدوارم بتوانم داستان را به ارامنۀ ایران هم معرفی کنم.

اما همه چیز با تماشای عکس دختری بر روی پلی که شبیه پل‌های اصفهان بود شروع شد. یک روز در نقشۀ گوگل پرسه می‌زدم تا نام یک شیرینی فروشی واقعی را برای داستانم پیدا کنم و به اسم قنادی آختامار رسیدم. بی آن که بدانم  بخشی از داستان در ناخودآگاهم درحال شکل گرفتن است، صرفأ از روی کنجکاوی دنبال معنای این کلمه گشتم و به ماجرای افسانۀ ارمنی آختامار پی بردم. بارها نوشتن داستان را رها ‌کردم، اما هر از گاهی میان عکس‌های قدیم اصفهان پرسه می‌زدم تا  یک روز تصویر هولستر و همسر ارمنی‌اش را دیدم. هیچ خبر نداشتم که این مهندس آلمانی هم قرار است با دوربین چوبی پایه‌دارش به داستانم  بیاید و از سی وسه پل عکس بگیرد! به علت آشنایی به زبان آلمانی، شروع به تحقیق درباره او کردم و در عکس‌هایی که از اصفهان گرفته بود غرق شدم. کار به جایی رسید که گاهی به تصویر خانۀاش در اصفهان خیره می‌شدم و حس می‌کردم وارد گذشته می‌شوم و صدای زندگی را از اعماق آن منظرۀ سیاه و سفیدِ زیبا می‌شنوم و هولستر و مریم حقنظر(همسرش)  را در میان آن پنجره‌های اُرسی می‌بینم. به خاطر همین حس‌های عجیب  بود که گذاشتم تا راوی جایی بگوید: «پاپا کتاب عکساشو داره، اسمش هولستره، پاپا میگه تو اصفهان آدما نمی‌میرن، میرن تو تاریخ!»

به همین ترتیب کلیسای وانک و مجسمۀ اسقف کساراتسی را هم روی نقشۀ گوگل تماشا کردم. ده‌ها مقاله دربارۀ کلیسا و اسقف کساراتسی خواندم و در به در دنبال این می‌گشتم  که بفهمم در دست مجسمۀ اسقف که جلوی کلیسا نصب شده چه چیزی هست! آن قدر عکس و فیلم درباره اصفهان و جلفا دیدم که حس کردم می‌توانم فضای داستانم را نه تنها در زمان حال بلکه در دورانی که هولستر یا اسقف کساراتسی در اصفهان نفس می‌کشیدند مجسم کنم. زمانی که نوشتن تمام شد، از طریق دوستی داستان را به یک خانم ارمنی دادم. ایشان گفتند که هنگام خواندن داستان اشک ریختند و حس کردند خودشان راوی داستان هستند و تعجب کرده بودند که من چطور توانسته‌ام این خانواده ارمنی را ترسیم کنم؟ آن لحظه بود که فهمیدم داستان آماده است و کار من تمام شده!

 

  • اصفهان زیبا
    پایگاه خبری اصفهان زیبا

    مریم قدسیه

برچسب‌های خبر