می‌خواستم هتل‌عباسی اصفهان را منفجر کنم

با عینکی بی‌طرف باید نگاهی دوباره به تحولات تاریخی انداخت؛ زیرا فاصله و شکاف عمیقی که میان نسل‌ها افتاده است باعث فقدان درک وقایع از سوی نسل جدید می‌شود. تنها راه نجات از تعصب و منفی‌نگری درباره تاریخ، پرداختن به آن است. بــایــد از زبــان چــهــره‌های مختلف دست‌اندرکار انقلاب بدون هیچ‌گونه جناح‌بندی روایت آن‌ها را از حرکت عظیم مردمی ‌که منجر به انقلابی تاریخی شد، بشنویم. عزت‌الله شاهی یکی از چهره‌های مبارز پیش از انقلاب است که در راه آرمان خود شکنجه‌های ساواک را تحمل کرد و هیچ‌گاه تن به ضعف نداد و تا پیروزی انقلاب همواره ایستادگی کرد.

تاریخ انتشار: 09:28 - یکشنبه 1399/11/19
مدت زمان مطالعه: 18 دقیقه
no image

 عزت‌الله شاهی (مطهری) زندانی پیش از انــقــلاب، عــضــو ســابــق گروه‌های حزب‌الله، سازمان مجاهدین خلق (پیش از تغییر ایدئولوژی) و موتلفه اسلامی‌ و فرمانده سابق کمیته مرکز بوده است. او به دلیل سال‌ها حضور در نهادها و ارگان‌های مختلف و شناختن چهره‌های سرشناس قبل و بعد از انقلاب، روایت‌های بسیاری برای گفتن دارد. در کلامش صراحت لهجه موج می‌زند و زمانی که از او درباره خاطرات جوانی و مبارزاتش علیه رژیم گذشته می‌پرسیم با حرارت و اشتیاق از آن روزها سخن می‌گوید.
 او در کتاب خاطراتش می‌نویسد:
«من  در مغازه آقای حسین مصدقی  کاغذفروش کار می‌کردم. برادرم از روی سادگی و کم‌اطلاعی می‌گفت: این مصدق  همان مصدق نهضت نفت است. من می‌روم به کلانتری و می‌گویم که تو پیش او کار می‌کنی تا دستگیرت کنند. بعد من را از خانه بیرون می‌کرد. هرچه می‌گذشت اختلاف ما عمیق‌تر می‌شد؛ تا اینکه در 1343 مادرم فوت کرد. هنوز چله‌اش فرانرسیده بود که خانه را ترک کردم. از آن به بعد تنهایی زندگی می‌کردم و تا 1349 در همان حول‌وحوش بازار بودم.بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش بر سطح آگاهی‌هایم درباره جامعه و حکومت و دنیای پیرامونم افزوده می‌شد. با سروکارداشتن با آدم‌های گوناگون و از طبقات اجتماعی متفاوت، مردم را بهتر و بیشتر شناختم. نمی‌شود که در بازار باشی و  درباره آنچه اطرافت می‌گذرد، بی‌تفاوت بمانی و از کنار رنج‌ها و محنت‌های مردم آسوده‌خاطر بگذری.محیط بازار برای من چنین بود و حساسیتم را در خصوص مسائل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم و مملکت افزایش می‌داد. اولین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به 1341 اســت که امــام‌خمــیــنـی بــه خـاطــر مخالفت‌هایش با «لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی» پیشرو و پرچمدار مبارزه با رژیم شاه شد؛ البته پیش از آن در 1340 و پس از فوت آیت‌الله بروجردی ، در بسیاری از محافل مذهبی از «حاج آقا روح الله» به‌عنوان مرجع نام برده می‌شد. این در حالی بود که شاه تلاش می‌کرد با ارسال پیام تسلیت به آیت‌الله حکیم  در نجف، مرکز و پایگاه مرجعیت را از ایران دور کند. در آن ایام، آقایان دیگری چون خوئی و شاهرودی  برای امر مرجعیت مطرح بودند. در خوانسار که بودم وقتی از امام مسجد محله‌مان پرسیدم بعد از آقای بروجردی مرجع کیست؟ گفت: آقای شیخ محمدعلی اراکی. تا ایشان هستند به کس دیگری نمی‌رسد. اما تنها کسی که مطرح نشد، آقای اراکی بود. آقای خمینی نیز هیچ حرکتی برای طرح خود به عنوان مرجع صورت نمی‌داد و حتی رساله نیز نداشت. بعدها وقتی در بازار و نزد حسین مصدقی  بودم، او به‌عنوان اولین نفر، داوطلبانه اقدام به چاپ رساله آقای خمینی کرد.
 قبلا این کار را برای آقای بروجردی نــیــز کرده بود. با عمیق‌ترشدن در فعالیت‌های سیاسی، آتش مبارزه بیشتر و بیشتر در من زبانه می‌کشید، به دنبال جایی می‌گشتم که روح سرکش و ناآرامم را سیراب کند.» مشروح گفت‌وگوی اصفهان زیبا با عزت شاهی را در ادامه می‌خوانید.

قــبــل از انــقــلاب در چـــه عملیاتی شرکت داشتید و با کدام گروه‌ها همراه بودید؟

من 1340 از خوانسار به تهران آمدم که با دوران انقلاب سفید و مبارزات امام در 1342 هم‌زمان شد. با همه گروه‌های مبارز همکاری داشتم؛ به‌عنوان‌مثال، تا زمان ترور حسنعلی منصور با بچه‌های موتلفه در ارتباط بودم. بعد از قضیه ترور،اعضای موتلفه دستگیر شدند. بعد از آن یک‌سری گروه‌های متفرقه کم‌تعداد به‌وجود آمد که با بیشتر آن‌ها نیز همکاری داشتم. بعضی مذهبی و بعضی هم غیرمذهبی بــودنــد. البــتــه غــیــرمــذهــبــی‌ها، مارکسیست معنی نمی‌شدند؛ به آن‌ها ملی می‌گفتند؛ درحالی‌که جبهه ملی نبودند. دانشجوهای مارکسیست هم بودند که نمی‌گفتند چه فکری دارند. تا خرداد 1342 مدت زمان حبس برای زندانی سیاسی شش ماه و یک سال بود؛ اما بعد از آن برای ایجاد ترس زمان حبس‌ها را بالا بردند و به 15 سال رساندند. تا زمانی که امام در ایران بود، مردم کشش مبارزه داشتند؛ ولی بعد از تبعید ایشان به نجف تقریبا همه کنار کشیدند؛ البته تشدید مجازات هم در میان مردم وحشت به وجود آورده بود. مردم برای شش ماه و یک سال آمادگی داشتند، اما بیشتر را تحمل نمی‌کردند؛ چون عمدتا کاسب بودند یا دانشجو و گرفتاری‌های زندگی را داشتند. از 1342 به بعد آن‌هایی که کار مبارزه سیاسی می‌کردند، کنار کشیدند و تنها نسل جوان باقی ماندند که می‌خواستند کار مبارزه را پیش ببرند. بچه‌مذهبی‌ها هم با تعدادی از افراد نهضت آزادی مثل سعید محسن و حنیف‌نژاد با طالقانی و بازرگان مشکل پیدا کردند. نهضت آزادی تا آخرش قانون اساسی سلطنتی را قبول داشت و در ملاقات با امام سعی می‌کرد ایشان را راضی کند که شورای سلطنت را بپذیرد؛ ولی امام خمینی قبول نکرد و گفت ریشه خبیث درخت پهلوی از خاک بیرون است و شاه باید برود. در هر حال بچه‌های نهضت که جدا شده بودند گروهی درست کردند که بعدها به نام مجاهدین خلق مطرح شد. آن‌موقع گروه‌ها جرئت نداشتند اسم بگذارند تا شناخته نشوند؛ لذا بچه‌های مجاهدین به نام بچه‌های نهضت شناخته می‌شدند و چریک‌های فدایی نیز به نام گروه سیاهکل مطرح بودند. در 1350 این نام‌گذاری‌ها انجام شد. مجاهدین خلق برپایه جامعه بی‌طبقه توحیدی و چریک‌های فدایی خلق بر پایه جامعه بی‌طبقه پرولتاریا در رأس مبارزه قرار گرفتند. گروه‌های متفرقه مانند حزب‌الله و حزب ملل اسلامی‌و… هم بودند. من نیز نخود آش همه گروه‌ها بودم: با هم کوه می‌رفتیم، اعلامیه پخش می‌کردیم، در زندان نیز گروهی به نام مبارزه با اسرائیل درست کردیم. در 1347 که مسابقات فوتبال آسیایی در امجدیه برگزار شد، خوشمان می‌آمد که ایران ببازد؛ چون بعد از آن از احساسات جمع استفاده می‌کردیم. روزی که در وقت دوم بازی ایران و اسرائیل قلیچ‌خانی یک گل به اسرائیل زد و ایران برد، از آن موقعیت استفاده و روزی ده هزار تراکت پخش و شروع به تظاهرات کردیم و ده کوکتل‌مولوتف در جاهای مختلف زدیم. سه تا از آن‌ها را نیز به دفتر آل‌عال زدیم. دفتر هواپیمایی اسرائیل به کلی آتش گرفت. قرارمان این بود که هر کسی دستگیر شد تمام تقصیرها را به گردن کسی بیندازد که هنوز فراری است. دوستان من را زودتر گرفتند و همه چیز را گردن من انداختند. بعدها به سازمان مجاهدین خلق پیوستم. خاطره‌ای هم از اصفهان برایتان نقل می‌کنم: تابستان 1351 به اصفهان آمدم و دو بمب‌گذاری انجام دادم: یکی در هتل شاه عباسی اصفهان و یکی هم در ماشین شهربانی در چهارباغ. البته بمب هتل عباسی بعد از بمب‌گذاری طبق برنامه‌ریزی منفجر نشد. شب بعد از بمب‌گذاری ماندم و قرار شد از طریق نجف‌آباد به تهران برگردم. صبح روز بعد در گاراژ صارمیه بودم که صدای انفجار آمد. به هتل عباسی برگشتم و دیدم شیشه‌های جلوی هتل شکسته و گچ‌بری‌ها از بین رفته است. روز بعد بمب‌گذاری نظافتچی هتل بمب را پیدا می‌کند، در دستش منفجر می‌شود و فوت می‌کند.  پس از انقلاب هر چه گشتم، خانواده‌اش را پیدا نکردم تا از آن‌ها حلالیت بطلبم.  در کتاب خاطراتم نیز عکس او را که در روزنامه کیهان آن سال زده بودند منتشر کردم؛ اما خبری نشد. بعد از انفجار فرار کردم. البته آن موقع این انفجارها را روزنامه‌ها نمی‌نوشتند؛ اما خاطرم هست که آن روز هتل عباسی یک مهمان (نخست‌وزیر یک کشور اروپایی) داشت و این انفجار باعث شد خبر اعلام شود. زمانی که با مجاهدین همکاری می‌کردم، در 6 بهمن 1351 ده انفجار به مناسبت دهمین سالگرد انقلاب سفید به همراه وحید افراخته و اکبر مهدوی و ابراری انجام دادیم که البته دستگیر نشدیم.

ترور ناموفق شعبان جعفری (شعبان بی مخ) هم کار شما بود؟

بله. یکی دیگر از عملیاتمان ترور شعبان جعفری بود. در تابستان 1351 به‌دلیل اینکه چند نفر از زندانیان سیاسی را اعدام کرده بودند، مدتی در بیرون عملیاتی انجام نمی‌شد؛ لذا باید کسی را ترور می‌کردیم که منفور باشد و مردم از کشتنش راضی باشند. چون جعفری سوابق ننگینی داشت، در بین مردم منفور بود؛ منتهی در عملیاتش اختلاف‌نظر بود. من که او را می‌شناختم، گفتم او مسلح است؛ اما دیگران نپذیرفتند. او بعضی از  روزها با جیپ‌های ارتشی به باشگاهش (ضلع شمالی پارک شهر) می‌رفت و بعضی از روزها هم پیاده می‌رفت. دو سه روز او را تعقیب کردیم. روز عملیات یک موتور از در خانه‌اش او را دنبال کرد تا اگر پیاده می‌آید، موتور از جلوی ما رد شود و بوق بزند تا عملیات را شروع کنیم. بمب دودزا هم درست کرده بودیم تا بعد از ترور بتوانیم با فضای دودآلود آنجا فرار کنیم. خلاصه نزدیک چهارراه حسن‌آباد تیراندازی کردم. قرار بود تیر خلاص را وحید افراخته شلیک کند. من شش تیر زدم. کلت وحید از نوع 45 ارتشی معروف به سگ‌کش بود. در هر حال گلوله‌ها به قلب جعفری نخورد. شعبان جعفری هم با اسلحه‌اش یک گلوله به شانه افراخته زد و او نتوانست تیر خلاص را بزند. پلیس هم آمد و ما دیدیم اگر بخواهیم او را بکشیم دستگیر می‌شویم؛ پس با موتور فرار کردیم. تا نزدیک میدان قیام نفهمیدیم وحید تیر خورده است. دیدم زیر آستینش خون می‌آید. او گفت که به شانه‌اش گلوله خورده است. به خانه یکی از نیروها رفتیم. در آخر، شعبان جعفری کشته نشد؛ اما دستش دیگر بالا و پایین نمی‌رفت. او نتوانست به زورخانه برود و معلول شد. بعد از انقلاب نیز فرار کرد. او در اروپا جلوی سفارتخانه‌های ایران سر و صدا درست می‌کرد. در آمریکا نیز شب 28 مرداد مرد. عملیات‌ من با سازمان مجاهدین در آن زمان همین‌ها بود.

شما در ارتباط با وحید افراخته دستگیر شدید؟ ماجرای شریف‌واقفی از نگاه شما چگونه بود؟

در 1354 وحید افراخته دستگیر شد. شریف‌واقفی در مرکزیت سازمان بود؛ البته من، او را از نزدیک ندیده بودم. او مطالعات زیادی نداشت؛ پس به کارگری گماشته شد  تا خصلت‌های بورژوازی‌اش از بین برود. همسرش لیلا زمردیان بود. برادرش علیرضا نیز مجاهد بود. من توسط او عضو سازمان شدم. این شخصیت آن‌قدر خودش را مذهبی نشان می‌داد که به او اسقف می‌گفتند؛ اما افکار چپ پیدا کرده بود، گاهی هم چپ ضد مذهبی می‌شد. لیلا زمردیان هم مارکسیست بود. او نماز نمی‌خواند و قبلا همسر سازمانی یکی از رضایی‌ها هم شده بود. شریف‌واقفی می‌دانست که  او نماز نمی‌خواند و چه سابقه‌ای دارد. رابط اصلی لیلا، تقی شهرام بود. آن‌ها یک انبار اسلحه در منزل سیف‌الله کاظمی ‌داشتند. زمانی که صمدیه لباف بحث جدایی از سازمان را پیش کشید، آن‌ها حاضر بودند در شاخه مذهبی سازمان و کنار تقی شهرام باشند. اما شهرام گفت: یا با ما یا بر ما. کار به اینجا که رسید، صمدیه گفت: باید انشعاب کنیم. متأسفانه شریف‌واقفی به همسرش این مسائل را گفت. از اینجا بود که تقی شهرام از طریق زمردیان متوجه شد و به واقفی فشار آورد که اسلحه‌ها را پس بدهد. اول قبول نکرد؛ ولی بعد اسلحه‌ها را پس داد. البته دو اسلحه را نگه داشت. تقی شهرام توسط موسی خیابانی جذب سازمان شده بود. آدم با مطالعه‌ای بود. به او تقی قمپز می‌گفتند ؛چون خیلی ادعا داشت. گروه انشعابی از سازمان سه نفر بودند: مجید شریف‌واقفی، صمدیه لباف و سعید شاهسوندی. لذا صمدیه و شریف چون سرشناس‌تر بودند، مجاهدین تصمیم گرفتند هر دوی آن‌ها را از بین ببرند. سعید شاهسوندی ارزشی نداشت؛لذا به زمردیان گفتند شریف‌واقفی را از خانه بیرون بیاور و به ما تحویل بده. آن‌ها در چهارراه سیروس، خیابان ادیب قرار گذاشتند. افراخته، محسن فاضل و حسین سیاه کلاه و محسن خاموشی تیم ترور شدند و شریف‌واقفی را به رگبار بستند؛ اما او کشته نشد؛ به همین دلیل او را در صندوق عقب ماشین انداختند و در بیابان‌های مسگر آباد آتشش زدند. همان شب با صمدیه نیز در خیابان نظام آباد قرار گذاشته بودند. تیم ترور صبح برای ترور او رفت. صمدیه در نظام‌آباد تا وحید را می‌بیند احساس خطر می‌کند و می‌گوید: گویا ما در دام هستیم. وحید می‌گوید: چیزی نیست. کمی جلوتر، صمدیه فرار  کرده و  وحید دنبالش می‌کند و تیری به صورت صمدیه می‌زند. در اینجا دو روایت هست که به نظر من روایت دوم صحیح‌تر است: صمدیه وقتی تیر می‌خورد به خانه خواهرش می‌رود و صبح در بیمارستان سینا دستگیر می‌شود. روایتی دیگر هم می‌گوید که برادرش تحویلش داده است؛ منتهی چون صمدیه در عملیات ترور آمریکایی‌ها و رئیس ژاندارمری مهرآباد نقش داشت در بازجویی‌ها می‌گوید: من یک سمپات ساده‌ام و چون سازمان تغییر ایدئولوژی داده است، می‌خواستم خودم را تحویل دهم و با شما همکاری کنم. در اینجا سر ساواک کلاه رفت. ساواک صمدیه را درمان کرد. سه چهار ماه بعد وقتی افراخته دستگیر شد، اولین چیزی را که لو داد، صمدیه لباف بود. ساواک فهمید چه کلاه بزرگی سرش رفته است. من را هم افراخته لو داد؛ البته یک‌بار در 1351 دستگیر شدم؛ اما کوچک‌ترین چیزی در پرونده‌ام پیدا نکردند. وانمود کردم یک کارگر ساده هستم. اما زمانی که وحید دستگیر شد، مسائل از نو مطرح شد. صمدیه لباف را هم بعد از این قضیه خیلی اذیت کردند. صمدیه به همراه 9 نفر ازجمله دکتر لباف‌نژاد، وحید افراخته، محسن خاموشی و… اعدام شد. آ‌ن‌قدر که صمدیه را اذیت کردند، دیگران را اذیت نکردند. صمدیه خیلی مذهبی بود. او در دفاعیات دادگاهش مقاومت کرده و مدح شاه را نگفته بود. بعد از این اعدام‌ها پرونده شریف‌واقفی بسته شد. متأسفانه بعد از قدرت‌گرفتن رجوی همه بریده‌های سازمان دوباره جذب شدند و در مرکزیت قرار گرفتند. صادق کاتوزیان هم یکی از آن‌ها بود، سعید شاهسوندی در عملیات مرصاد تیر خورد و خود را تسلیم کرد. با فشار آقای‌هاشمی،‌شاهسوندی به سپاه تحویل داده شد. سپاه نیز روی او کار کرد و تبدیل به منبع شد. او در چند میزگرد تلویزیونی هم شرکت کرد و قرار شد به خارج برود و علیه سازمان فعالیت کند. متأسفانه از آن موقع هم که به پاریس رفت، هم علیه سازمان حرف می‌زند هم علیه ایران. امروز هم با آقای لطف‌الله میثمی‌نزدیک است و مطالبش در نشریه آقای میثمی ‌چاپ می‌شود.

در زندان با خسرو گلسرخی و بیژن جزنی همراه بودید. با توجه به اختلاف‌نظرهای فکری که در زمینه‌های مختلف میان شما وجود داشت، چه رابطه‌ای با هم داشتید؟ خاطره‌ای از این دو چهره دارید؟

من با خسروگلسرخی هم‌بند بودم. او نویسنده روزنامه کیهان بود و خودش را یک روشنفکر مارکسیست می‌دانست. آدم بدی نبود؛ حتی زمانی که من را شکنجه می‌کردند می‌گفت چرا خودت را اذیت می‌کنی و کم‌کم بحث‌هایمان شروع شد. من می‌گفتم ما برای خدا فدا می‌شویم و مبارزه ادامه پیدا می‌کند. بحث حضرت علی(ع) و قیام عاشورا میان ما مطرح شد. خاطرم هست که به او گفتم مسائل مربوط به مستضعفان و دفاع از مظلومان را رهبران ما 1400 سال پیش گفته‌اند و رهبران شما نمی‌توانند از پرولتاریا دفاع کنند، همین است که بعد از این همه سال امام حسین(ع)  هنوز زنده است و مارکسیسم نابود می‌شود. رهبران ما این شخصیت‌ها هستند که در کنار مردم خودشان زیستند؛ اما رهبران کمونیست جهان مثل برژنف چگونه زندگی می‌کنند؟ برژنف کلکسیون ماشین‌های لوکس جهان را دارد. سرمایه‌دار که نمی‌تواند از پرولتاریا دفاع کند. بعد از این بحث‌ها با هم رفیق شدیم و در دفاعیات دادگاه هم القائات من را گفت که امام حسین(ع)  و حضرت علی(ع) را قبول دارد. یک روز دیدم خیلی پریشان و ناراحت است.  او گفت که یک‌سری از دوستانش را دستگیر کرده‌اند. آن‌ها می‌خواستند در جشن هنر شیراز با پنهان‌کردن اسلحه در دوربین‌هایشان عملیاتی انجام دهند. او نگران بود. یک روز هم او را از بند بردند. یک دست کت و شلوار مشکی داشت که به من داد و گفت: اگر برگشتم که از تو می‌گیرم؛ اما اگر برنگشتم مال تو باشد. بعد از اعدامش آن کت و شلوار را به بیرون زندان فرستادم و دوستانم آن را به یک فقیر دادند. با جزنی هم در زندان بودیم. او بیشتر توده‌ای‌مسلک بود و به چریک‌ها نمی‌خورد. او 10 سال حکم داشت. ساواک می‌ترسید او بعد از آزادی قهرمان شود. یک روز عده‌ای را از زندان به کمیته مشترک بردند . آن‌ها درخواست مصاحبه داشتند که قبول نکردیم. من نیز قرار بود با آن 9 نفر در تپه‌های اوین تیرباران شوم؛ اما بازجویی‌ام به علت دستگیری وحیدافراخته طول کشید و آن شب به‌شدت شکنجه شدم و پشت بند خوابیدم.

شرایط زندان در آن زمان چگونه بود؟ داستان مراسم سپاس چیست؟

سال 55 به بعد وضعیت زندان خراب شد و مبارزه نیز اوضاع دیگری پیدا کرد. بعد از مسائل کارتر و موضع‌گیری‌های امام شرایط فرق کرد؛ لذا زندان شرایط خفقانی داشت. با فشار‌های خارجی، صلیب سرخ به زندان وارد شد. در آن سال کسانی که شکنجه می‌شدند به بندهای رسمی‌زندان‌ها نمی‌آوردند و در زندان‌های خصوصی و خانه‌های ساواک شکنجه و اعدام می‌شدند و اعلام هم نمی‌شد. در درگیری‌ها چند تیر هوایی می‌زدند و اعلام می‌کردند چند نفر کشته شده‌اند و کسی دنبال آن‌ها را نمی‌گرفت. سال‌های 56 و 57 سال‌های بدی برای زندانیان بود. در این شرایط در سال 55 روحانیون به مرور به این نتیجه رسیدند که اشتباه کردند که مجاهدین را تأیید کرده‌اند و به قول خودشان چیزی به نام نقل فتوا مطرح کردند و گفتند ما اشتباه کردیم مرز اسلامی‌و شرعی را با کمونیست‌ها رعایت نکردیم و این‌ها نجس هستند و فتوا دادند این‌ها مشرک هستند و مسلمان‌ها باید از این‌ها پرهیز کنند و سفره‌ها جدا شود. این جدایی‌ها در زندان باعث اختلاف نظر شد. هر دو طرف اشتباه می‌کردند، هم مجاهدین خلق هم اصحاب فتوا چون جو زندان بد شد و ما به هر جهت مجبور بودیم در آنجا غذا بخوریم و زندگی کنیم. اختیار زندان که دست ما نبود. اوین 8 بند داشت، یعنی 4بند دو طبقه که هر بند یک سماور و دیگ غذای یکسان داشت و همه با هم و مثل هم زندگی می‌کردند. این مسئله باعث شده بود یک عده‌ای از اصحاب فتوا مثل مؤتلفه‌ای‌ها ظرف‌ها را جدا می‌کردند. آن موقع همه از چپ و مذهبی باید یکسان در زندان کار می‌کردند. اصحاب فتوا گفتند غذا را ما باید توزیع کنیم و ظرف‌ها را ما باید بشوییم که دست مارکسیست‌ها به آن نخورد که نجس شود و مجاهدین می‌گفتند این کار‌ها ارتجاعی است و کموینست‌ها هم حاضر نبودند خودشان را نجس بدانند. واقعیتش این بود که مثلا وقتی به حمام می‌رفتیم آن‌ها خودشان را بیشتر می‌شستند من خودم پاک و نجس را سیاسی می‌دانستم. از آن طرف برخی مراجع به این حرف‌ها اعتقاد نداشتند. خلاصه این بدبختی را در زندان برای ما درست کردند و باعث یک سری اختلافات و ناراحتی‌ها شدند. یک عده‌ای هم مثل بهزاد نبوی وسط کار بودند که هم با مجاهدین کنار بیایند هم با اصحاب فتوا و به آن‌ها گروه جوشکار می‌گفتند که می‌خواستند بین نیروهای مخالف جوشکاری کنند. شرایط بیرون زندان هم همین‌طور بود. اختلاف دیدگاه‌ها زیاد بود. مجاهدین هم به گروه‌های پیکار و راه کارگر و… منشعب شده بودند. من با خیلی از آن‌ها هم‌بند بودم. اصغرایزدی، شکرالله پاک‌نژاد و… بعد از این قضایا پای صلیب سرخ در زندان باز شد. در زندان‌های عمومی ‌دیگر شکنجه نکردند و به صورت غیر رسمی‌این کار انجام می‌شد؛ مثلا کتاب و روزنامه نمی‌دادند که بعد از آمدن صلیب سرخ این کار انجام شد. وضع غذا و نظافت هم بهتر شد. در این شرایط اصحاب فتوا و دیگران که نزدیک 70 نفر بودند، در مراسم سپاس شرکت کردند. از بچه‌های مذهبی مثل عسکراولادی، کروبی، انواری، حاج مهدی عراقی و دیگران در این مراسم شرکت کردند که هم خسته شده بودند و از طرفی در زندان توسط مجاهدین بایکوت شده بودند. از آن طرف جو زندان نیز جوان‌پسند بود و این‌ها حرفی برای گفتن نداشتند. مجاهدین هم عکس‌العمل کثیفی نشان دادند و می‌گفتند یا با ما یا بر ما. من با مسعود رجوی چند سال هم‌اتاق بودم. او از اول همین اندازه خودخواه بود و کسی را جز خودش قبول نداشت و معتقد بود هر کسی به زندان می‌آید، باید زیر نظر ما باشد و اجازه نمی‌داد کسی به طور مستقل اظهار وجود کند. در سال 50 در قزل‌قلعه با چریک‌های فدایی پیمان نانوشته‌ای بست که به هیچ گروهی اجازه ندهیم در زندان دیده شود. مرز تفکیک هم نماز خواندن بود. هرکس نماز می‌خواند، مجاهد بود، هرکس نماز نمی‌خواند چریک فدایی بود. حتی یک عده افراد مذهبی داشتیم که نماز نمی‌خواندند و در مرز بندی‌ها به سمت فدایی‌ها رفتند. بهزاد نبوی تصمیم گرفت سمت مذهبی‌ها باشد و بعد از سال 54 مجاهدین او را طرد کردند. نبوی تا سال 54 بدون اجازه مجاهدین آب نمی‌خورد و بعد از این بود که به سمت رجایی رفت. البته یک گروهی در بیرون زندان بودند به نام جبهه دمکراتیک خلق که در سال 52 دستگیر شدند. رهبرشان شخصی به نام مصطفی شعاعیان بود که لفظ مارکسیست اسلامی‌از این گروه آمد. در خانه‌های این گروه عکس چگوارا و هوشه مین و امام پیدا شد و از آن موقع مارکسیست اسلامی‌مطرح شد.

بپردازیم به بعد از انقلاب؛  شما در پرونده سعادتی نقش داشتید؟

سعادتی را من دستگیر نکردم؛ او از طیف رجوی در مجاهدین بود و به همراه عده دیگری در دادرسی ارتش نفوذ کرده بود البته قبل از انقلاب در زندان این مسئله مطرح بود که مجاهدین ارتباطاتی با شوروی دارند و می‌گفتند پرونده‌ای متعلق به یک تیمسار ارتش در رابطه با شوروی وجود دارد که تیمسار مقربی بود. بعد از انقلاب سعادتی این پرونده را پیدا کرد و برد که به سفیر شوروی بدهد. کسی هم به نام ماشاالله قصاب که یک کمیته درست کرده بود سعادتی را در سفارت شوروی دستگیر کرد. البته کمیته‌های ماشاالله قصاب و کمیته غرضی و چند نفر از نهضت آزادی را خودشان درست کرده بودند و به ما مرتبط نبود. مجتبی طالقانی را هم، همین‌ها دستگیر کردند که موجب قهر آیت‌الله طالقانی شد. مجتبی طالقانی هم کمونیست بود، هم دستش به خون بچه‌های مذهبی آلوده بود. الان هم خارج است.

با محمد منتظری همکاری داشتید؟

در ارتباط بودم اما فعالیتی با هم نداشتیم. من چون با پدرش از سال 44-45 ارتباط داشتم، محمد را نیز می‌شناختم ولی با هم کاری نداشتیم. محمد خیلی تندرو بود و می‌گفت همه آدم‌های تلویزیون را باید به رگبار ببندیم و با ورود آدم‌های جدید، تلویزیون را اصلاح کنیم. محمد به ممد رینگو معروف شده بود. قبل از انقلاب با علی و حسین جنتی هم ارتباط داشتم.

7 تیر 1360(انفجار دفتر حزب جمهوری) کجا بودید؟

تا ساعت یک شب در کمیته بودم. آن شب قرار نبود این همه آدم آنجا جمع شود. کلاهی یکی دو ساعت قبل غروب همه را با برنامه‌ریزی قبلی دعوت کرده بود.

سی خرداد 60 (ورود سازمان منافقان به فاز مسلحانه) در صحنه بودید؟

قبل انقلاب تراب حق‌شناس با اصرار آقای دعایی به عنوان سمپات مــجاهـــدین و ســـید احمد در نجف خــدمت حضرت امام‌خمینی‌(ره) رسیده بودند. امام می‌گویند من فقط گوش می‌کنم و حرفی نمی‌زنم. این‌ها 20 روز می‌رفتند پیش امام و مسائل ایدئولوژیکشان را با تقیه مطرح می‌کردند بعد از این جلسات اصرار می‌کنند نظرتان چیست که امام می‌گوید من نظری ندارم والا شما بیشتر از من نهج البلاغه خوانده‌اید، ولی آنچه من دیدم و شنیدم مارکسیسم به اضافه بسم‌الله است! بعد از انقلاب هم این بچه‌های مجاهدین سعی کردند با امام خمینی(ره) ملاقات داشته باشند که موافقت نمی‌شد و توسط همین آقایان یک قرار ملاقاتی با امام می‌گذارند و خیابانی و رجوی و حیاتی به قم می‌روند و امام حسابی آن‌ها را نصیحت و هم تهدید می‌کند و می‌گوید مثل مردم باشید. بعد از آن ملاقات به این نتیجه می‌رسند که با حکومت نمی‌توانند کنار بیایند. مجاهدین بعد انقلاب می‌گفتند چرا امام‌خمینی آنقدر سخنرانی می‌کند  و می‌گفتند ما باید متن صحبت‌ها را تهیه کنیم و ارتش نیز باید از بین برود و میلیشیا روی کار بیاید. قبل از سی خرداد هم امام گفته بود شما هم مثل بقیه مردم باشید و اسلحه‌هایتان را تحویل دهید به جای اینکه شما بیایید پیش من، من می‌آیم پیش شما ولی باز هم قبول نکردند. آن موقع من کمیته بودم که مسعود رجوی و موسی خیابانی در کمیته رفت‌و‌آمد داشتند و با مرحوم مهدوی کنی بحث می‌کردند؛ حتی شورای انقلاب قبول کرده بود یک پستی به رجوی بدهند و شایع بود به رجوی نخست‌وزیری یا شهرداری تهران هم پیشنهاد شده؛ لذا با وجود اینکه این‌ها در انتخابات قانون اساسی و همه‌پرسی جمهوری اسلامی‌شرکت نکردند، ولی برای اینکه جوان بودند و جذب شوند از آن‌ها پرسیده نشد شما که در انتخابات شرکت نکردید چرا می‌خواهید کاندیدای انتخابات شوید؟ رجوی در انتخابات شرکت کرد ولی رأی نیاورد و در نهایت با استفاده از اسلحه‌هایی که از پادگان‌ها و منزل آقای طالقانی دزدیده بودند، روز سی‌خرداد دست به شورش مسلحانه زدند.

مسلح بودند؟

بله با کلاشینکف و برنو و کلت به خیابان ریختند. بعد از آن هم دست به ترور از روی قیافه زدند؛ مثلا اگر کسی ریش داشت، او را با تیغ موکت بری می‌زدند. البته تا قبل سی خرداد 60 دادستانی زندانی‌های مجاهد را تحویل نمی‌گرفت و آقای بهشتی گفته بود قصاص قبل جنایت نکنید و سر به سرشان نگذارید تا دست به اسلحه نزدند کاری با آن‌ها نداریم. آن موقع ما وقتی مجاهدین را می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم اسمت چیست؟ می‌گفت: مجاهد، می‌پرسیدیم خانه‌ات کــجاست؟ می‌گـــفت: ایران، می‌پرسیدیم نام پدر؟ می‌گفت: خلق ایران. در صورتی که اگر یک سیلی می‌خوردند همه چیز را می‌گفتند. ولی برای اینکه تحلیلشان درست در نیاید ما شکنجه نمی‌کردیم و با آقا یا خانم شماره 1 و 2 و… آن‌ها را کد گذاری می‌کردیم. من هم گاهی به محمد حیاتی و ابریشمچی تلفن می‌زدم که بیایید این‌ها را ببرید. اما بعد از سی خرداد و ترور‌ها دادستانی آن‌ها را تحویل می‌گرفت.

هشتم شهریور (انفجار دفتر نخست‌وزیری) کجا بودید؟ روایت شما از این انفجار چیست؟

من قبل از انفجار بابت کشمیری مطالبی به اطلاعات نخست‌وزیری و خسرو تهرانی گفته بودم که مراقبت کنید. سعید حجاریان هم آن موقع در نخست‌وزیری بود. ما آن موقع می‌دانستیم کشمیری ریشه مجاهد دارد. کشمیری را علی‌اکبر تهرانی از بچه‌های مجاهدین انقلاب عضوگیری کرده بود؛ با اینکه می‌دانست کشمیری مجاهد بوده ولی فکر می‌کرد او را جذب و حزب اللهی کرده است و نماز شب می‌خواند و طوری شده بود که کشمیری مثلا برای نوشتن‌های شخصی از خودکار خودش استفاده می‌کرد و از این مدل رفتارها داشت. اول هم به دادستانی ارتش رفت؛ آنجا با محمد رضوی کار می‌کرد که من به آقای رضوی تلفن زدم و گفتم که او مجاهد است و تحویلش نگیرید؛ رضوی هم گفت شما با مجاهدین از دوران زندان مسئله شخصی دارید و ما باید این‌ها را جذب کنیم. متأسفانه بعد از این اتفاق رضوی برای من نامه نوشت که اشتباه کرده‌ام. بعد از انفجار در مراسم تشییع می‌گفتند کشمیری روی بمب نشسته بود و پودر شده است و جنازه فرضی درست شد و شعار می‌دادند کشمیری راهت ادامه دارد! البته این بمب قبلا قرار بود در جماران منفجر شود. شهید رجایی به کشمیری خیلی اعتماد داشت. یک روز کشمیری همراه با رجایی به جماران می‌روند و این بمب را در کیفش می‌گذارد. بچه‌های حراست سپاه می‌گویند کیف باید بازدید شود. او هم کیف را باز نمی‌کند. رجایی می‌گوید چیزی نیست بدهید من ببرم! حراستی‌ها می‌گویند تو هم ببری باید در کیف باز شود. به این شکل کشمیری با حالت قهر به جلسه نمی‌رود و همان کیف را یک ماه بعد در دفتر نخست‌وزیری منفجر می‌کند. البته این اشتباه بچه‌های حراست بود که وقتی دیدند کشمیری تا این حد روی کیفش حساس است باید در کیف را حتما باز می‌کردند.

در عملیات کشف خانه موسی خیابانی در بهمن 60 نقش داشتید؟

خیر بچه‌های عملیات کمیته و دادستانی با هم بودند.. ما به عنوان مسئول، خودمان در عملیات شرکت نمی‌کردیم؛ اگر هم می‌رفتیم از دور جنبه هدایتی داشتیم. این قضیه در خیابان زعفرانیه بود. ما یک دکتر دندان‌پزشکی می‌شناختیم که مطبش پشت این خانه بود و از طریق پشت بام این مطب به خانه نفوذ کردند و موسی خیابانی را با اینکه جلیقه ضدگلوله داشت کشتند و جنازه‌اش را به اوین بردند. من بالای  جنازه‌اش رفتم تا شناسایی کنم چون با هم سال‌ها در زندان بودیم. زن مسعود (اشرف ربیعی) و پسرش مصطفی نیز آنجا بودند که لاجوردی پسر مسعود رجوی را تحویل پدر رجوی داد که البته پسرش سال‌ها بعد به خارج رفت.

روایت مرسوم برای کشته شدن خیابانی این است که یک روز زندانی مجاهدی متنبه می‌شود و بعد از 184 روز دستگیری، موقعیت خیابانی را اعتراف می‌کند. آیا این احتمال وجود دارد که رجوی برای حذف بی‌دردسر خیابانی به آن زندانی خبر رسانده باشد که جای خیابانی را اعتراف کند تا یک رقیب جدی از سر راهش در سازمان حذف شود؟

خیر، رجوی اگر می‌توانست و در این ماجرا دستی داشت حداقل همسرش را از آنجا بیرون می‌آورد.

مگر برای رجوی زن و بچه مهم بود؟

موسی بدون مسعود نمی‌توانست کار کند. مسعود از نظر سیاسی و تئوریک از بقیه خیلی بالاتر بود. موسی نمی‌توانست رهبری تشکیلات را بر عهده بگیرد. موسی خیابانی زمانی ماندنش ارزش داشت که در کنار مسعود رجوی باشد و همه این مسئله را قبول دارند.

در برخورد با حزب توده نقش داشتید؟

خیر من در آن قضایا نبودم.

به چه علت و چه سالی از کمیته خارج شدید؟

من یک سری مشکلات درباره برخوردها، اداره جنگ، برخورد با اعتیاد و بدحجابی و… با مرحوم مهدوی کنی داشتم و از کمیته خارج شدم. آن‌ها می‌گفتند قصاص قبل از جنایت نکنید یا باید کار فرهنگی کنیم که هنوز هم دارند کار فرهنگی می‌کنند. در صورتی که آن موقع می‌شد جلوی خیلی چیزها مثل بدحجابی را گرفت، اما امروز نمی‌شود جلوی آن را گرفت. یا مثلا موضوع مواد مخدر، نظر من این بود که به جای زندانی‌کردن معتادها آن‌ها را به جزایر جنوب ببریم و زمین و امکانات در اختیارشان قرار دهیم که اموراتشان بگذرد و هزینه زندان هم نداشته باشند. از طرفی مثلا ما کلی وقت و کمین می‌گذاشتیم دو کامیون مشروب و سیگار قاچاق می‌گرفتیم، در کمیته آقای مهدوی می‌گفت شیشه مشروب‌ها مالکیت دارد و محتویاتش را خالی کنید، شیشه‌هایش را به آن‌ها بدهید ببرند. من گفتم مگر ما دیوانه‌ایم شیشه‌هایش را به آن‌ها بدهیم و آزادشان کنیم که بروند دوباره پر کنند؟ یا مثلا نوار می‌گرفتیم که از دادگستری می‌گفتند آن‌ها را پاک کنید، نوار خام را پس بدهید، تازه ما باید یک روز وقت می‌گذاشتیم نوار پاک کنیم. یا درباره دستگیری افراد سرشناس محدودیت داشتیم. اگر کسی دزدی می‌کرد می‌گفتند تا پنج‌میلیون مشکلی ندارد و بیشتر را گزارش بدهید. گزارش می‌نوشتیم چند روز بعد گزارش ما را به همان طرف می‌دانند که آقای مهدوی کنی می‌گفت شما می‌خواهید با فشار حکومت کنید، ما اگر شکست بخوریم بهتر از این است که با سرنیزه حکومت کنیم و نباید دیکتاتوری کنیم. من هم می‌گفتم این مسائل برای امنیت است که اگر گوش می‌کردید انفجار 7 تیر و نخست‌وزیری پیش نمی‌آمد. یا درباره مجاهدین، من می‌گفتم آقا شما این‌ها را نمی‌شناسید من این‌ها را می‌شناسم باید آن‌ها را قبل شورش بگیرید. من مسعود را می‌شناسم اگر الان دستگیر شود، اعتراف می‌کند. او در زندان زمان شاه تا پای مصاحبه هم رفته بود و اگر یک سال دیگر مانده بود مصاحبه می‌کرد و آزاد می‌شد. در مورد جواد قدیری یک بار در جایی گفته بود کار حکومت تمام است که من به نخست وزیری و ضداطلاعات ارتش گفتم، قدیری را از قبل انقلاب می‌شناسم و امروز هم مشکلاتی دارد که توجه نکردند تا انفجار 6تیر به‌وجود آمد. بعد رفتند قدیری را بگیرند فرار کرده بود و مدتی هم خانه عطریانفر مخفی بود و از طریق پاکستان فرار کرد. عطریانفر بعد از مدتی خواهرش را هم به پاکستان فرستاد که می‌گویند امروز هم این دو جدا شده‌اند. قدیری برادری داشت که سر فتوای شطرنج با امام(ره)به مشکل خورد و از بیت امام خارج شد. در هر حال من از کمیته خارج شدم و کار آزاد را شروع کردم. در دوره آقای ناطق نوری که وزیر کشور شد اصرار کرد به کمیته برگردم؛ منتهی آقای فلاحیان فکر می‌کرد ما از باند لاجوردی هستیم. چون فلاحیان قرار بود دادستان تهران شود و داستانی درست کردند که لاجوردی را بردارند و به او گفتند امام گفته است حالا که مملکت آرامش دارد، شما کنار بروید. همان لحظه لاجوردی مهرش را تحویل می‌دهد و می‌رود چون حقوق هم نمی‌گرفت برایش مهم نبود. چند روز بعد که عسکراولادی به خدمت امام می‌رسد، می‌گوید این درست است که لاجوردی با وجود ایجاد آرامش برای کشور کنار گذاشته شود؟ امام ناراحت می‌شود و می‌گوید که گفته؟ می‌گوید احمد آقا و خلاصه معلوم می‌شود بر علیه لاجوردی توطئه کرده‌اند. فردایش لاجوردی به اوین می‌رود و دو سال آنجا می‌ماند و بعد مسئول امور زندان‌ها می‌شود که می‌گفت من دستشویی پاک‌کن زندانی‌ها شدم. بعد هم از آنجا بیرون آمد و آن اتفاق برایش افتاد. در هر حال فلاحیان تصور می‌کرد من با لاجوردی هستم. سال 64 از کارهای نهادی بیرون آمدم منتهی برای تقویت روحیه رزمنده‌ها به جبهه می‌رفتم.

  • اصفهان زیبا
    پایگاه خبری اصفهان زیبا

    امیرحسین جعفری

برچسب‌های خبر