رنجِ مضاعف

تنها سه چهار روز بعد از پیچیدن خبر بیماری‌ در بین دوست و آشناها آماج پرسش‌های تکراری و آزار دهنده قرار گرفت؛ سوال‎‌هایی که هر کدام‌شان انگار سطل آب یخی بودند که بر روی سر محمدرضا می‌پاشیدند. هر چه از پاسخ دادن به آن‌ها فرار می‌کرد، اما بیشتر در مواجه با آن‌ها قرار می‌گرفت: «آخه تو چرا باید سرطان بگیری؟ تو که سنی نداری! زمینه فامیلی داشتید؟ گرید چنده؟ اول باید شیمی درمانی را شروع کنی یا جراحی؟ امیدی هست!» و هزار و یک سوال دیگر که محمدرضای بُهت‌زده، هیچ‌وقت جوابی برای آن‌ها نداشت: «خیلی طول کشید تا خودم با “سرطان” کنار بیایم و ناچار به پذیرش آن شوم و درمان را شروع کنم؛ شاید دو ماه. 

تاریخ انتشار: 13:06 - سه شنبه 1399/11/21
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
no image
در این مدت، رفتار اطرافیان و به قول خودشان حال و احوال کردن‌های گاه و بی‌گاه‌شان به شدت آزارم می‌داد و عصبی‌ام می‌کرد؛ مثلا کسانی که تا پیش از این، سالی یکبار هم سراغم را نمی‌گرفتند، حالا هر روز زنگ می‌زدند و احوالپرسی می‌کردند و نسخه‌های فراوان برایم می‌پیچیدند، از اینکه به کدام پزشک مراجعه کنم و پیش کدام نروم تا اینکه چه بخورم و چه نخورم و چه کارهایی انجام بدهم و… .» محمدرضا 39 سال داشت که پس از تحمل یک سال دردِ پی در پی و خونریزی‌های شدید، بالاخره فهمید که به سرطان روده مبتلاست؛ بیماری‌ای که هرگز به ذهنش هم خطور نمی‌کرد. دنیا آن روز، برای محمدرضا با شنیدن نام «سرطان» به پایان رسید: «از دکتر پرسیدم، وضعیتم چطور است؟ گفت من عملت می‌کنم ممکن است 5 یا 6 ماه زنده بمانی. این دیگر دست من نیست! وقتی این جمله از دهانش بیرون آمد، دنیا دور سرم چرخید و مرگ را در دو قدمی دیدم. اصلا تا یک ماه، دلم نمی‌خواست از اتاقم بیرونم بیایم و کسی را ببینم. با خودم می‌گفتم اگر قرار است تا شش ماه دیگر زنده بمانم چرا باید درمانم را شروع کنم؟»  سی روز طول کشید تا محمدرضا با کمک و حمایت دوستش بالاخره سرطان را پذیرفت و به پزشک دیگری مراجعه کرد: «برخورد دکتر دوم زمین تا آسمان با اولین پزشک فرق داشت. جواب آزمایش‌ها و… را که دید لبخندی زد و گفت هنوز بیماری پیشرفت نکرده و قابل درمان است. باید هر چه زودتر جراحی را شروع کنی.» سه روز بعد محمدرضا روی تخت اتاق عمل دراز کشید و آماده یک عمل سنگین شد: «زمانی که به هوش آمدم، از درد به خود می‌پیچیدم و دلم می‌خواست زمین را گاز بگیرم. دوستان و آشنایانم از روی لطف و محبت به بیمارستان می‌آمدند، اما خیلی دلم نمی‌خواست که مرا در این وضعیت ببینند و این موضوع مرا آزار می‌داد.» همسر محمدرضا می‌گوید: «برای خانواده و دوستان محمدرضا وضعیت او بسیار سخت و متاثر کننده بود. همین موضوع هم باعث می‌شد، وقتی آن‌ها به ملاقاتش می‌آمدند و او را در چنین وضعی می‌دیدند به اختیار زیر گریه بزنند و نتوانند خود را کنترل کنند. درحالیکه اوضاع روحی محمدرضا بسیار بد بود و نیاز به روحیه دادن داشت نه اینکه تازه بالای سرش گریه و زاری کنند.» قضیه فقط به اینجا ختم نشد بعد از مرخص شدن او از بیمارستان اوضاع به مراتب بدتر شد: «از همان زمانی که محمدرضا مرخص شد، خانه کیپ تا کیپ پر از مهمان‌هایی بود که به عیادت او آمده بودند و مدت طولانی هم پیش او می‌ماندند و می‌خواستند که جزئیات بیماری را برایشان تعریف کند؛ درحالیکه پزشک سفارش کرده بود به خاطر وضعیتش و عمل سنگینی که انجام داده، خیلی کم حرف بزند. بعضی‌ها هم با حرف‌هایشان نمک به زخم‌مان می‌پاشیدند؛ مثلا یادم است یکی از همسایه ها گفت خدا را شکر که شما دستتان به دهانتان می‌رسد و می‌توانید از پس خرج و مخارج درمان برآیید. آن بدبخت و بیچاره‌هایی که دستشان به دهانشان نمی‌رسد و بیمار می‌شوند چه کار کنند؟ یا اینکه یکی از فامیل‌های دور محمدرضا به محض اینکه وارد خانه شد، گفت خدا رو شکر محمدرضا به خانه برگشت! خوب این حرف یعنی چه؟ مگر قرار بود، او به خانه برنگردد؟ نحوه رفتار و صحبت کردن با بیماران مبتلا به سرطان بسیار سخت است و خیلی‌ها نمی‌دانند با کوچکترین حرفی که می‌زنند چه لطمه روحی بزرگی به این بیماران وارد و دوره بیماری را برای آن‌ها سخت‌‌تر می‌کنند.»

رنجی که تمام نمی‌شود!

 رنج دوران بیماری، البته فقط متعلق به بیمار نیست بلکه خانواده بیمار نیز در این موضوع شریک هستند و دوران بسیار سختی را تحمل می‌کنند. همسر محمدرضا می‌گوید: «مراقبت از بیمار مبتلا به سرطان، واقعا مشکل است و بعضی وقت‌ها آدم هر چقدر هم که بیمارش برایش عزیز باشد، یک جاهایی بالاخره می‌بُرد و خسته می‌شود. مثلا زمانی که محمدرضا شیمی درمانی می‌کرد، واقعا تحمل کردنش خیلی سخت بود؛ چون به کوچکترین صدایی واکنش نشان می‌داد و داد و فریاد به راه می‌انداخت و حتی بعضی وقت‌ها من و دخترم را از خانه بیرون می‌کرد. حالا فکر کنید در چنین وضعیتی بعضی از آشنایان مدام به دیدن و عیادت او می‌آمدند و تماس می‌گرفتند. آن‌ها هیچ درکی از این وضعیت نداشتند و تازه ممکن بود از اینکه محمدرضا حاضر به دیدن یا حرف زدن با آن‌ها نمی‌شود هم ناراحت شوند. می‌خواهم بگویم وضعیت یک بیمار مبتلا به سرطان و خانواده او و فشاری که تحمل می‌کنند، خیلی سخت است و برخی از رفتارهایی که دیگران ناخواسته و حتی از روی لطف و محبت با آن‌ها دارند، ممکن است باعث آزارشان شود. محمدرضا اکنون نزدیک به دو سال است که دوره شیمی درمانی‌اش را با موفقیت پشت سر گذاشته و به خاطر همین هم اصلا دوست ندارد که دیگر درباره بیماری‌اش صحبت کند، ولی هنوز که هنوز است به محض اینکه دوستان و آشنایانش به او می‌رسند، اولین سوالی که ازش می‌پرسند درباره سرطان است؛ بدون اینکه متوجه باشند چه فشاری را به او تحمیل می‌کنند.» 

یک داستان مینیمال یک خطی

حکایت بیماران مبتلا به سرطان، تقریبا شبیه به هم است؛ بیمارانی که رنج و غم مریضی‌شان یک طرف و آزار و اذیت‌هایی که به واسطه نگاه‌ها و رفتارها و حرف‌های دیگران تحمل می‌کنند هم در یک طرف دیگر قرار می‌گیرد؛ مثل سوگل 32 ساله که همین یک سال پیش و خیلی اتفاقی متوجه شد که به سرطان پستان مبتلاست: «چند وقتی بود که در بازو و سینه سمت راستم احساس درد شدید می‌کردم. یکبار برای معاینه به خانه بهداشت رفتم که آنجا بهم گفتند باید خیلی فوری بروم نمونه‌برداری.» رفتن به نمونه‌برداری همانا و ابتلای به سرطان پستان نیز همانا. سوگل نیز مثل خیلی‌های دیگری که به بیماری سرطان مبتلا می‌شوند، وقتی اسم سرطان را شنید، از همه چیز و همه کس برید؛ حتی پسر 4 ساله‌اش: «یک سال خیلی بدی را طی کردم؛ پر از استرس و نگرانی. دغدغه‌هایی که فقط مال من نبود بلکه همسرم، فرزندم و خانواده خودم و همسرم در آن دخیل بودند و شانه به شانه‌ام حرکت می‌کردند.» سوگل دلش نمی‌خواست کسی بداند که او به سرطان مبتلاست؛ برای همین هم در تمام یکسالی که به این بیماری مبتلا بود، هیچ وقت درباره‌اش با کسی به غیر از خانواده خودش و همسرش سخن نگفت؛ البته شاید در این میان، کرونا هم بهانه خوبی بود، برای از خانه بیرون نیامدن‌های او: «در این یکسال، حتی خواهرانم را هم ندیدم. دلم نمی‌خواست هیچ‌کس مرا در این شرایط ببیند. زمانی که شیمی درمانی‌ام را شروع کردم و موهایم شروع به ریختن کرد، از همسرم خواستم موهایم را از ته بزند. او هم ماشین را برداشت و اول موهای خودش را زد و بعد از من را. خیلی برایم این صحنه دردناک بود. از زمانی که موهایم را زدم تا وقتی که پرتو درمانی‌ام تمام شد و موهایم دوباره رشدش شروع شد، کلاه را از سرم برنداشتم. پسرم وقتی نقاشی می‌کرد، مرا با با کلاه می‌کشید.» سوگل از همراهی‌ها و حمایت‌های همسر و خانواده او می‌گوید که در این یکسال سخت، تنها پناهگاه او بودند و او را به زندگی دلگرم می‌کردند: «آن‌ها حتی یک لحظه مرا تنها نگذاشتند.» 

زخم بان‌ها تمامی ندارند

مادر شوهر او، اما از این گلایه می‌کند که برخی از آشناهایشان که به واسطه این و آن از بیماری عروسشان اطلاع پیدا کرده بودند، با حرف‌ها و متلک‌ گفتن‌ها نمک به زخم او می‌پاشیدند: «تو که یک پسر بیشتر نداری، الان هم که سنی نداره، حالا که عروست مریض از آب درآمده، تا دیر نشده، برو برایش دوباره زن بگیر!» یا اینکه بیماری را عقوبت می‌دانستند و لابلای حرف‌هایشان یک جوری به او می‌فهماندند که لابد یک گناه یا ظلمی در حق کسی کردید که خدا اینطور جواب‌تان را داده است. این حرف و حدیث‌ها خیلی برایمان سنگین بودند. خیلی سعی می‌کردم اجازه ندهم این حرف‌ها به گوش عروسم برسد. یا اینکه گلایه می‌کردند چرا به ما نگفتید که عروستان بیمار است و هر چه برایشان توضیح می‌دادم که اصلا دوست ندارد که کسی این موضوع را بداند، توی گوششان فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت. هنوز هم با اینکه درمان با موفقیت انجام شده و حالا باید هر سه ماه یکبار برای چکاپ برود، باز هم نگرانم بعد از اینکه کرونا تمام شد و رفت و آمدها سر گرفت، سوال و جواب‌ها از او ادامه پیدا کند!»
 
  • اصفهان زیبا
    پایگاه خبری اصفهان زیبا

    لیلا مقیمی

برچسب‌های خبر