تا همین اندک تصویرِ باقیمانده از کودکی را برای خودش نگه دارد؟ زنگ در را میزند. با همان شوق و اضطرابِ هفت سالگی وقتی توپ بازی در خانهی همسایه میافتاد. در میزند تا داریوش هفت ساله در را باز کند. «خونهمون مملو از زنبق بنفش و گلای اطلسی بود.» نامِ فیلم از همان زنبقها آمده. زنبقهای خانهی کودکی. «لحظهی دیدار نزدیک است» و داریوش هفتاد و پنج ساله پشت در ایستاده تا داریوش هفت ساله در را باز کند. تا آنها به هم سلام کنند و داریوش هفتاد و چند ساله از سفر زندگی بگوید. بگوید چه راه درازی بوده از چهار سالگی و فوت پدر تا دانشگاه ایندیانا و علامه. از تصویرِ گنگِ پدر و شنیدنِ حرفهای داریوش هفت ساله که لابد خاطرههای روشنتری دارد از پدر، مادر، خانه و هادی. در باز نمیشود. داریوش هفتاد و پنج ساله به یکی از اهالی کوچه میگوید دنبال هادی میگردد: «هادی دوست من بود. بچه بودیم دوست من بود» و میشنود که هادی به رحمت خدا رفت. داریوش هفتاد و پنج ساله در فیلم چند بار از فوتِ پدر در کودکی حرف میزند، از مواجهه با کلمهی یتیم و ترحم.
اثری از داریوش هفت ساله نیست و داریوشِ هفتاد و پنج ساله به دانشگاه بوعلی میرود تا استادانی را که روزی شاگردش بودند ببیند. مهربانی و معلمی نسل به نسل منتقل میشود. دانشجویان مهربانی و درس معلمشان را میگیرند و بعد آن را به نسلِ جوانتری که در کلاسهایشان نشستهاند میدهند. شاید اهمیت داریوش نوروزی بودن همین خودساختگی و کارِ مداوم باشد و همین جستجو. مثلِ جستجویش در این فیلم: رفتن به دنبالِ داریوشِ هفت ساله. کار مداومی که فقط در فضای دانشگاه نیست. کار مداوم در موسسههای بیرون از دانشگاه: مدرسهی زبانی که خاطرهی خوشِ فراگیرانش است و مدرسهای که معلمهای آگاهتری دارد. انگار همینجاست که نظریههای تربیتی و آنچه از یادگیری میداند بیواسطه به بچهها میرسد.
داریوش هفتاد و پنج ساله به دنبال داریوشِ جوانتر به روستای پاکل میرود. شاید میخواهد به او میگوید از شبهای زمستانِ استخوانسوزِ پاکل تا مدرسه زبان «امیر» چه راه درازی بوده. اینجاست که فیلم از سپاه دانش حرف میزند. داریوش هفتاد و پنج ساله به دنبالِ شاگردانِ کلاس چند پایهاش میگردد. اینجا هم اثری از داریوش بیست ساله نیست. بیشترِ شاگردان کلاس چندپایه هم به شهر رفتهاند.
این جمله را بخوانید و آن را مقایسه کنید با امروز و وضعیت نسل من: «رفتم ادامه تحصیل دادم و بعد از انقلاب برگشتم» درست برخلاف ما که سالها درس میخوانیم، یاد میگیریم و در نهایت برای همیشه از ایران میرویم. در قسمتی از فیلم مردی که شاید کارگر، باغبان یا راننده است میپرسد: این تکنولوژی آموزشی در رابطه با چیه؟ و دکتر نوروزی توضیح میدهد: «چه جوری از تکنولوژی استفاده کنیم برای آموزش که یادگیری بهتر و راحتتر به شه.»
در جای دیگری از فیلم پسر کوچکی در شلوغیِ زنگ تفریحِ مدرسه زبان انگلیسی میپرسد: «این فیلمبرداری کجا پخش میشه؟» مثلِ همان جملهی معروفِ «این فیلما رو به کی نشون میدین؟» و مستند شهرک فاطمیه خانم بنیاعتماد. این فیلم را چه کسانی میبینند؟ پیش از این سؤال باید بنویسم من در حیاط مدرسه باز داریوش هفتاد و چند ساله را میبینم که دنبالِ داریوش هفت ساله میگردد. داریوشِ هفت سالهای که پدرش را از دست داده و هنوز نمیداند «یتیم کسی است که نمیتواند بخواند و بنویسد». این جمله هم ماجرا دارد. یک روز داریوش نوجوان بین حرفهای سخنرانی در مسجد این جمله را میشنود: یتیم کسی است که علم ندارد. و حالا او در مدرسه و دانشگاه معلم است. او کمک میکند تا شاگردانش یاد بگیرند. تا کسی یتیم نباشد. او یک پدر است و «زنبقهای پدر» که تصویرِ زنبقها و اطلسیهای خانهی کودکی است، تصویرِ گنگِ پدری که خیلی زود از دست رفته و داریوش هفتاد و چند سالهای که حالا پدر است آن هم نه فقط پدرِ فرزندانش، پدرِ بسیاری از دانشجویان در دانشگاه علامه و تهران جنوب. پدری که حمایت میکند و با مهربانی یاد میدهد. تصویرِ روشنی از مفهوم پدر. راستش را بخواهید این فیلم بیشتر ماجرای جستجوست. جستجوی معلمی هفتاد و چند ساله. کسی که دنبال ِ خودش میگردد و به کودکی، نوجوانی، جوانی و بزرگسالیاش نگاه میکند.
فیلم با عکسِ کلاس چند پایهی داریوشِ بیست ساله در پاکل تمام میشود. این فیلم یادآورِ این دخترها و پسرهاست. تعداد ِ دخترها البته بسیار کم است. و یادآور حضور معلمی خوب که در فیلم میگوید معلمی را همیشه دوست داشته و اگر ده بار دیگر هم فرصت انتخاب پیدا کند معلم میشود.