هری پاتر از محبــــــوبتــــریـــــن فانتزیهای جهان است؛ پسری که زنده ماند، با عینک گرد و فلزی و یک زخمِ بهخصوص روی پیشانی، نمادی که با آن شناخته میشود و میلیونها نفر را شیفته خودش کرده است. داستان از شبی شروع میشود که طلسم باستانی عشق مادر به فرزند، ولدمورت را شکست میدهد و باعث زنده ماندن یک نوزاد میشود؛ حالا او به یازده سالگی رسیده و هر ساعت، هزاران جغد به خانهاش سرازیر میشوند تا نامه هاگوارتز را به دستش برسانند. بیایید وانمود کنیم شما هری پاتر هستید و کاش شما شومینه داشته باشید؛ آنوقت جادوییترین صحنه عمرتان خلق میشود، چندین نامه با مهر قرمز هاگوارتز به داخل خانه میآید و شانس بیاورید پدرتان یا عمویتان آن را با آتش همان شومینه نابود نکند! امیدوارم از شدت عصبانیت، خانه و به خصوص شومینه را منفجر نکنید؛ با این شومینه میتوانید بعدا به کوچه دیاگون بروید تا جادوگرانی دیگر شما را ببینند و اتفاقهای جادوییتری برایتان بیفتد. اولین مرحله ورودتان به این قلعه، گذاشتن یک کلاه بر سرتان است؛ کلاهی که انگار قدمتی به طول تاریخ هاگوارتز دارد، آن نهانترین افکار شما و تاریکترین جنبههای شخصیتی شما را میبیند و گروه شما را در کسری از ثانیه میگوید، دانشآموزان هر گروه برای عضو جدیدشان سوت میزنند و شادی میکنند؛ چهار گروه گریفیندور، اسلایترین، رونکلاو و هافلپاف. هر چند الان نوبت غولی به نام هاگرید است که در شب تولدتان به خانه شما بیاید؛ کیکی له شده را به شما بدهد، پشت پسرخالهتان دم خوک درست کند و بگوید که شما در مدرسه هاگوارتز پذیرفته شدهاید. شما فقط قرار نیست که مهرگیاه را از ریشه دربیاورید؛ حتی با هدفونهای روی گوشتان، جیغزدن کرکنندهاش را احساس کنید یا سوار چوب جادو، دور قلعه را به دنبال دیگران طی بکنید. در غذاخوری دانشگاه آکسفورد، جشن نمیگیرید یا شاید فقط شانس دیدن ارواح بیسر را داشته باشید؛ به شرط بلدبودن روشهای احضار روح و جسارت و شجاعت کافی برای این کار، ارواح باستانی هاگوارتز را به خانهها بیاورید تا نیک بی سر، برای اثبات اینکه واقعا سرش بریده شده، سرش را از گردنش جدا کند، آن هم وسط میز ناهارخوری وقتی که دارید غذا میخورید!
تنها موجوداتی که در زیرزمین یا انبارمان هم پیدا میشود، سوسک و مارمولک است، اگر سگ و گربههای فضولی نگه نمیدارید که در همه جا سرک بکشند یا جورابهایتان را زیر تختتان پنهان کنند. اگر گربه دارید، قرار نیست وقتی که از معلمها شاکی هستید، وسط اتاقتان بپرد و درس جادوگری به شما بدهد. هرچند اگر نیمه شب به پارکی رفتید که تاب داشت، تاب را تکان دهید تا صدای بهخصوص برخورد فلز به هم دربیاید، خودتان هم بنشینید کنار جدول، حداقل میتوانید وانمود کنید یک اتوبوس دو طبقه قرمز رنگ جلوی پایتان ترمز کند، امیدوارم از آدمهایی که معمولا این وقت شب در اتوبوس مینشینند، نترسید!
جی کی رولینگ بعد از موفقیت غافلگیرکننده هری پاتر و فیلمهایش، کتابهایی در مورد دنیای فانتزی آن نوشت؛ از جمله کتابی در مورد جانوران شگفت انگیز جادویی، زیستگاه آنها، نحوه نگهداری و اینکه کجا میشود این موجودات را پیدا کرد، شما میتوانید با نیوت اسکمندر دنبال این موجودات عجیب بگردید و شاید با خلاقیت و تخیل یک سری موجود هم اضافه کردید! حواستان باشد مسئولیت این موجودات به عهده شماست؛ اگر از طلافروشی سرقت شد، متروی شهرتان را به هوا فرستادند یا یک سیمرغ طلایی، بر سر شهر پرواز کرد و باعث باران شد، کسی حرفتان را باور نمیکند که تقصیر شما نیست و یکراست روانه تیمارستان خواهید شد!
عشق، دوستی، نفرت، مرگ و ترس برای شما معنای جدیدی پیدا میکنند؛ قرار است ترسناکترین و خطرناکترین جادوگر سیاه را هم به زانو دربیاورید، بله، جادوگر سیاه واقعی است! بستگی دارد شما دانشآموز باشید یا دانشجو یا یک مادر، به هر حال این نیروی شر، این سیاهی خورنده، در زندگی شما هست؛ او نیمی از شما را تشکیل میدهد، به نوعی وجودتان به او وابسته شده است و برای زندهماندن، تعادلداشتن و سلامت روانتان، باید یکی را نابود یا کمرنگ کرد.
نیکولا اسلیوین روزنامهنگاری است که با به دنیا آمدن کودکش، رمانهای هری پاتر را دوباره خواند؛ حدس میزنید که چرا؟
بعدا درباره آنها نوشت که آرامش خاصی را در این کتابها پیدا کرده و حتی مادر بهتری برای دخترش شده است! دنیای عجیب، جادویی و تا حدودی خلاقانه هری پاتر، برای صد سالههای امروزی هم آشناست و همه را از عشق به یکدیگر و احساس خوب پر میکند. مرگ و جای خالی دیگران، در این رمانها به شدت آزاردهنده است؛ حتی در جهانی فانتزی که قرار است مکانی برای فرارکردن از زندگی روزمرهمان باشد، بهترین و بیگناهترین شخصیتها هم میمیرند. حالا صفحه سیصد و نود و چهار را باز کنید؛ از هر کتابی باشد، مهم نیست چون دنبال جادوگران و کیمیاگرهای باستانی هم قرار نیست بگردید؛ هرچند کسی اشتباهی به ما چیزی را لو داده باشد، یک راز مگو، از آنها که همه را به دردسر میاندازد و فقط کافی است آن را به زحمت فراموش کنید، حتی اگر از خواب و خوراک بیفتید! حالا به دنبال مردی بگردید که همگام با پسرش، از شما به شدت متنفر است؛ پدر و پسر موهای لیمویی روشن دارند و خودشان را اصیلزاده مینامند، پیدا کردنشان کار سختی نیست. یک جوراب را که لنگهاش به لطف ماشین لباسشویی گم شده پیدا کنید و لای کتاب بگذارید تا جن خانگی آنها را آزد کنید؛ آنها با جورابی که صاحبشان به آنها میدهند، آزاد میشوند و اواخر داستان هری پاتر، همراه با خودش، به عزای این جن خانگی معصوم بنشینید که شما را از ته دلش دوست داشت و هر کاری میکرد! اینترنت پر از تستهای آنلاینی است که با آن میتوانید کلاهی مجازی را به سرتان بگذارید و گروهبندی بشوید؛ در خیالتان در سالن غذاخوری دانشگاه آکسفورد قدم بزنید، از کتابهای آنجا استفاده کنید و حتی با اشباح باستانی بنیانگذاران دوست بشوید، اما هیچ چیزی جای اصل این داستانها را نمیگیرد، مگر نه؟ دستکم بگذارید این خیالبافیها، جای نامههایی که به دستمان نرسید و قطاری را که در شهر ما ایستگاهی نداشت؛ بگیرد.