شعر و داستان، قطعهها و بندها ماندند و آدمها یکییکی پیر شدند و رفتند. حاصل این همه عمر که بر زندهرود رفته است همین است که میخوانم. زندهرود برآیند سلوک جمعی گروهی است بر اساس سنتی تعریفشده که در ساعات مقرر یک روز هر هفته گردهم میآیند. نوشتههای خود را میخوانند و بعد برخلاف گردش ساعت گفتوگو درباره نوشته را آغاز میکنند. گاهی جدل، گاهی بحث، گاهی پذیرفتن، گاهی نپذیرفتن، گاهی دلخوری، گاهی دلگرمی، گاهی غلط، گاهی درست و بعد جمع آرا.
نوشته بماند برای نشر! نوشته نماند برای نشر! نوشته ابتر است! نوشته کفایت نمیکند!
نوبت نوشته بعد میشود. نوشتهای دیگر خوانده میشود و داستان اینچنین ادامه دارد.
رسیدن به این سلوک همان روایتی است که از بخش زیرآب کوه یخ میکنم.
***
زندهرود را از اولین شماره تا حالا دنبال کردهام. جزئی از آن بودهام. هرچند غیبتهای ناگهانی بیدلیل و بادلیل داشتهام، ولی بیتردید تنها جایی بوده است که میتوانستم در آن نوشتههایم را بخوانم و بهترین نوشتههای دوستانم را بشنوم. نوشتههایی که اعضا میخوانند و نوشتههایی که فرستاده میشود. هرکدام از اعضا برای تمرکز بر نوشتهای که خوانده میشود حیلهای دارد. صاحبامتیاز مشق خط میکند. «برادران جمالزاده» بر صندلی همیشگی، پا از کفش بیرون آورده، کاغذ و قلم به دست یادداشت میکند. «محقق تاریخدان» روی کاغذ خط میکشد. خطهای موازی یکاندازه و ناگهان کلمهای نامناسب در نوشته مییابد، مینویسد روی کاغذ روی خطهای موازی و دیگری همانطور که میشنوند ایستاده کنار پنجره طبقه پنجم رو به صفه، کوه بلند و در دسترس چشم.
***
ما در این بازی پیر شدهایم. بازی کنار هم و روبهروی هم نشستن و سنت صدساله زندهرود را جاریکردن: بخوان آنچه در انبان داری! شاید صدسال پیش آنها فکر نمیکردند که دنبالهروهایشان در آسمان «تاریخ، فرهنگ و ادب» این شهر به زندهرود برسند و زندهرود همچنان زنده بماند. ما را به سختجانی خود این گمان نبود…