بعد از چهار روز ماندن در تهران، از دوستم مجتبی (روزنامهنگار پاکستانی ساکن تهران) خواهش کردم که بلیت اتوبوسی به مقصد اصفهان برایم بگیرد. همین شد که ساعت 4 عصر هفدهم فوریه 2020 پایتخت ایران را ترک کردم و با یک اتوبوس لوکس به سمت مقصد اصلیام در سفر ایران، یعنی اصفهان نصفجهان، حرکت کردم. دفعه قبل یعنی در سال 2017 برای دیدن اصفهان فقط یک روز فرصت داشتم و درست فردای آن روز پروازم به مقصد اسلامآباد بود. از همان روز تصمیم گرفتم که به اصفهان برگردم و این به یکی از آرزوهایم تبدیل شده بود. برای همین وقتی در اتوبوس نشسته بودم، در پوست خودم نمیگنجیدم و هیجان داشتم که بالاخره میتوانم به این شهر زیبا برسم.
کار هوشمندانهام این بود که دوستان خوبی در اصفهان برای خودم پیدا کرده و ارتباطم را در این سه سال با آنان حفظ کرده بودم و حالا در سفر دوم، انتظارم را میکشیدند. از طرف دیگر، در هاستل ماهبیبی هم برای خودم اتاقی رزرو کرده بودم و این هم بر اساس شناخت قبلی از آنان و رفتار خوبشان بود. به دوستانم سارا و کیهانه و البته خاطره در هاستل ماه بیبی خبر در راه بودن و دیر رسیدن احتمالیام را دادم و مشغول تماشای فیلم در اتوبوس شدم.
بالاخره ساعت 8:30 شب به ترمینال کاوه اصفهان رسیدم. کیهانه پیشنهاد کرده بود که اپلیکیشن تاکسی را دانلود و نصب کنم. همین کار را کردم؛ اما مشخص کردن مبدأ در اپلیکیشن برایم ساده نبود. برای همین از ترمینال بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رایحه اصفهان توصیفناپذیر بود؛ همان رایحه اصفهان که آخرین بار در سال 2017 استشمام کرده بودم. 15 دقیقه همینجا ایستادم به نفس کشیدن و لذت بردن!
تا اینکه پیام دوستم را دریافت کردم. پرسیده بود توانستهام تاکسی بگیرم یا نه هنوز. فکر کردم که چه کنم، داشتم تصمیم میگرفتم یک تاکسی زرد بگیرم و مستقیم به مقصدم بروم؛ ولی ناگهان مرد جوانی را دیدم و تصمیم گرفتم برای مشخصکردن مقصد روی اپلیکیشن تاکسی از او کمک بگیرم. خوشبختانه انگلیسی صحبت میکرد. آدرس هاستل را که به او نشان دادم، گفت که مقصدم را میشناسد و میتواند با موتورسیکلتش من را به هاستل برساند. با یک غریبه روی موتورسیکلت! به این فکر کردم که بروم یا نه و دست آخر تصمیمم را گرفتم و همراهش شدم.
با این غریبه خیابانهای اصفهان را پیمودم و عاشق رانندگی زیگزاگیاش شدم. هوا سرد بود؛ اما من شبیه یک کودک کنجکاوانه مشغول تماشای ترافیک، خیابانها و مردم شدم. بعد از حدود بیست دقیقه جلوی در هاستل ماهبیبی بودم و جوان طوری که انگار برنده یک مسابقه شدهایم به من نگاه میکرد. نمیدانستم چه مبلغی باید به او پرداخت کنم. از خودش پرسیدم. اول رد کرد؛ ولی وقتی سه بار اصرار کردم بالاخره مبلغ کمی گفت که پرداخت کردم. اسمش علی بود و شماره تماسش را هم داد تا اگر کمکی خواستم به او تلفن بزنم. زنگ در را زدم و میزبانم در اتوماتیک را گشود تا وارد هاستلی شدم که بعدا به خانه دومم تبدیل شد. یک حیاط زیبا با حوض سنتی و درختها و گلها و یک دوجین آدم از سراسر دنیا که همینجا در حیاط دور هم نشسته بودند.
با سلام دوستانه بلند آنها روبهرو شدم و مدیر هاستل با خوشحالی به استقبالم آمد؛ البته که من خوشحالتر بودم! مقدمات ورودم (چکاین) را انجام دادم و بالاخره به همسفریهایم معرفی شدم؛ حسین از کشمیر و لئو از هلند هماتاقیهایم شدند که البته بعدتر با هر دو دوست صمیمی شدم.
اولین شب حضورم در اصفهان خیلی جذاب بود. در جمع افراد حاضر در هاستل نشستم و درباره سفر قبلیام به اصفهان و آرزویم برای دیدن دوبارهاش برایشان گفتم. گفتم که حسابی تحت تأثیر دیدن میدان نقشجهان فوقالعاده، منطقه تاریخی جلفا، چهارباغ عباسی زیبا و آوازخوانی زیر سیوسهپل [به نظر میرسد منظور نویسنده، پل خواجو است] قرار گرفته بودم و چقدر همه این تجربهها شبیه رؤیا بودند.
صبح روز بعد، مصطفی (میزبانمان) برای صبحانه صدایمان زد؛ صبحانه سنتی با چای و قهوه که خیلی لذتبخش بود. عکس هم گرفتم و این تجربه را با دوستانم به اشتراک گذاشتم. برای اولین گردش با راهنمایی حمید که خودرو هم داشت، آماده شدیم. تور رایگان بود و میتوانستیم مقصد موردعلاقهمان را بگوییم. لئو و حسین به انتخاب من اطمینان داشتند، برای همین همه به دیدن جلفا رفتیم. جلفاگردی با حمید را از دیدن کلیسای وانک شروع کردیم. جلفا همیشه برای من جاذبه مرکزی اصفهان بوده. دفعه قبل هم به این کلیسا آمده بودم و از دیدن گنجینه تاریخی ارامنه در این بنا حسابی غافلگیر شده بودم.
این کلیسا باعث شد که به خواندن تاریخ ارامنهای که در زمان شاهعباس به اصفهان مهاجرت کردند، علاقهمند شوم. به نظرم این فضا اتمسفر قویای دارد وقتی وارد کلیسا میشوی روحت این اتمسفر را درک میکند. این مکان فقط بنایی برای پرستش نیست، اینجا تاریخ را هم در آغوش کشیده است. برای لئو و حسین هم دیدن نقاشیها، تزیینات و فضای معنویاش جالب بود. حمید بخش باقیمانده از بنای اولیه کلیسا را هم نشانمان داد. دیوار خشتی با حفاظ شیشهای بیانگر پیشینه ارمنیان بااستعدادی بود که به اصفهان مهاجرت کردند تا زندگیشان، کودکانشان و آیندهشان را نجات دهند. ناقوسهای تاریخی در حیاط، جاذبههای دیگری بودند. هر ناقوس داستانی را از سازندهاش و کسانی که به صدا درمیآوردندش، روایت میکرد. سپس موزه را دیدیم. من تاریخشناس نیستم؛ ولی کمی ادیان را مطالعه کردهام تا اطلاعات عمومی در این زمینه به دست آورم. باید بگویم که این موزه فقط تاریخ ارمنیان را نداشت، بلکه تاریخ مسیحیت را هم میشد در آن دید؛ از کتاب مقدس تا اولین ماشین چاپ اصفهان، اینجا یکی از بهترین موزههایی بود که تا به حال در زندگیام دیدهام.
انجیلهای مقدس قدیمی داستان خودشان را داشتند، نسخ قدیمی شما را به چند صد سال قبل میبردند. لباسهای سنتی، ظروف، وسایل و ابزارها، همه تاریخ مهمی را در خود داشتند و نشان میدادند که ارمنیان اصفهان از همان اول زندگی خوب و به لحاظ تاریخی غنی را داشتند. دو، سه ساعتی طول کشید تا اینجا را دیدیم و البته چطور میتوانستیم از سوغاتی خریدن صرفنظر کنیم؟! برای همین به مغازه سوغات کلیسا رفتیم. دفعه قبل من از اینجا یک ظرف مرمری خریده و در ورودی خانهمان آویزان کرده بودم. اما یکبار که تگرگ زیادی آمده، این یادگاری شکست و مادرم از من خواست که این بار درست شبیه همان را دوباره از اصفهان بخرم. بهجز این البته چند هدیه کوچک دیگر هم برای خانواده و دوستانم خریدم. بچهها احساس گرسنگی میکردند. وقتی داشتیم از کوچه کنار کلیسا رد میشدیم، حمید گفت که کافه آنی یکی از قدیمیترین و مشهورترین کافیشاپهای اصفهان است ولی خب چون وقت ناهار بود، شربتخانه فیروز انتخابمان بود؛ چون میخواستیم غذای سنتی بخوریم. هیچوقت عطر گلاب شربتی را که آنجا سفارش داده بودم، فراموش نمیکنم. چلوکباب سفارش دادم و یک غذای دیگر که با مرغ درست شده بود. غذا همینطور که حدس میزدیم لذیذ بود و میزمان پر از رنگ و غذاهای خوشمزه؛ بهشتی برای ما که حسابی گرسنه بودیم!
همیشه معتقد بودم که ایرانیها خیلی مهربان و خوشسخن هستند و البته که این فرهنگ و تاریخ پرشیاست که هنوز هم همهجا در ایران دیده میشود و من معتقدم حتی پشت همین غذاهای لذیذ هم دلیل فرهنگی وجود دارد.