ضمن اینکه گردش خودمان را از خیابان ابنسینا بهطرف منارههای دردشت و مقبره سلطان بختآغا آغاز کردیم، یولاندا کمکم شروع به صحبت از عشق و علاقه وافرش به ایران و بهخصوص اصفهان کرد. از حرفهایش برمیآمد که عمیقا عاشق فرهنگ ایرانی باشد. دوربینی با خود همراه داشت و از تکتک لحظهها و صحنههای بازدیدمان عکس میگرفت؛ از آقای عباسی که در خانه جواهری مشغول ساخت قابهای چوبی بود تا آقای کیانی با قفلهای دستساز بینظیرش. علت را جویا شدم.
یولاندا گفت: «عکسها را همراه با سوغاتیها و صنایعدستی ایران با خودم به پرتغال میبرم و نمایشگاهی برگزار میکنم. در این نمایشگاه سعی میکنم تابوی ساختهشده توسط رسانههای غربی درباره ایران و ایرانی را بشکنم.»
بهنظر من، یولاندا در این کار بسیار خبره و موفق بود. به قول خودش تاکنون ۲۰ نفر از شاگردانش از اصفهان و ایران دیدن کردهاند و این نتیجه همان برگزاری نمایشگاه و تغییر دیدگاه آنها بوده است.
بهتدریج درباره شرایط زندگی شخصی خود صحبت کرد؛ از اینکه دختری اعیان بوده و در خانوادهای سنتی و با سطح بالای فرهنگی به دنیا آمده است. از اینکه در خانواده اولینکسی بوده که سنتشکنی کرده و در برابر انتخاب همسر توسط والدینش مقاومت کرده و از ازدواج با دکتری که آنها پیشنهاد داده بودند سرباز زده است.
یولاندا با ازدواج با یک هنرمند به همه سنتهای خانوادگی پشت کرده و از آن زمان به بعد، مادرش حدود هفت سال با او سخن نگفته است.
او در حدود 18سالگی ازدواج میکند. دو دختر یک و سهساله داشته که ناگهان شوهرش ناپدید میشود؛ بدون هیچ اثری. حتی پدر و مادر شوهرش هم از او خبر نداشتند. وقتی یولاندا صحبت میکرد، اثری از خشم یا حتی دلخوری در صورتش پدیدار نمیشد. او گفت: «شوهرم ناپدید شد؛ بدون هیچ بحثی، هیچ جدلی و هیچ زدوخوردی.» سپس دو دستش را بالا برد و با اعماق وجودش گفت: «او رفت، همین.»
یولاندا باید با دختران کوچکش بدون هیچ حمایت و پشتوانهای به زندگی ادامه میداد. از صدایش و از زبان بدنش، قدرت و صبوری و درعینحال سرزندگی میبارید. پسازآن واقعه دردناک مشغول تدریس میشود. ادبیات انگلیسی تدریس میکند و بعد از اتمام کار تدریس به کار نظافت رستورانها میپردازد. او گفت: «زندگی برایم بسیار دشوار شده بود. پرداختی رستورانها بهصورت تعداد پلههایی بود که تمیز میکردم و این سختی کار را دوچندان میکرد.»
اما این کارها را ادامه میدهد تا اینکه دخترانش به سن بزرگسالی میرسند. او اکنون یک دختر دارد. دختر دومش را در سنین میانسالی از دستمیدهد. وقتی به هارون ولایت رسیدیم، با دیدن این مکان مذهبی گلهاش را بیان کرد. از اینکه دختر عزیزش را ناگهان ازدستداده بود، دلگرفته بود. ازقضا از همان سال یولاندا گرفتار پنج تومور خوشخیم در معده خود میشود که خوشبختانه با عملی موفق و کوچککردن معده، ضایعه برطرف میشود.
بالاخره یولاندا با دوستی ملاقات میکند و او پیشنهاد سفرکردن به ایران را به او میدهد. او گفت: «باورم نمیشد. دوستم پیشنهاد سفر به یکی از مناطق خطرناک جهان از دیدگاه من را ارائه داد؛ ولی وقتی قبول کردم که به ایران بیایم خودم شاهد بودم که چقدر در حق ایران کوتاهی شده و رسانههای اجتماعی، دولتها و حتی گاهی مردم به این بیعدالتی و شایعهها دامن میزنند.»
حالا یولاندا به یک سفیر فرهنگی ایرانزمین در اروپا بدل شده است. او بیان کرد: «اتاقم به انبار صنایعدستی و سوغات ایران تبدیل شده است. مادر صدسالهام که بعد از چندین سال با من حرف میزند، غرولند میکند که مگر اینجا انباری است، دختر؟ عشق ایران آخر تو را بدبخت میکند.» یولاندا وقتی ایندفعه برای سفر به اصفهان تصمیم میگیرد، دختر بزرگش نیز همزمان از انگلیس برای دیدن او به پرتغال سفر میکند؛ اما یولاندا دیدار اصفهان را به دیدار دخترش ترجیح داده و از او میخواهد بیشتر بماند تا بعد از بازگشت از ایران او را پس از مدتی مدید، ملاقات
کند.
آنقدر مغلوب فرهنگ ایران شده که اینبار در این هوای داغ تابستان قصد سفر به جنوب کشور را میکند. هرچه درباره گرمای بیشازاندازه جنوب و احتمال گرمازدگی برایش میگویم، او از تصمیمش منصرف نشده و عازم جنوب میشود.
بعد از بازگشت بازهم باهم ملاقات میکنیم. او از سربازی حرف میزند که تمام راه بندرعباس به کرمان سعی داشته با ایماواشاره به او فارسی یاد دهد؛ یعنی شش ساعت تمام بدون کوچکترین استراحتی. به نظر میآید سرباز قصد کمک به یک گردشگر خارجی در منطقهای غریب داشته، ولی راه صحیح آن را نمیدانسته و اندکی هم موجب رنجش خاطر یولاندا شده است. ولی او حتی این حرکت را درک کرده و دربارهاش میگوید که آن سرباز قصد کمککردن داشته، اما روش او اشتباه بوده است.
یولاندا فقط اعداد فارسی را از یک تا ده یادمیگیرد. شش ساعت تمام و تنها ده عدد! او از زوجی در کرمان سخن میگوید که قرار بوده میزبانش باشند؛ اما پدر پسر مانع حضور فرزند و عروسش در مسافرخانه کوچکشان میشود؛البته به دلیل ترس از ابتلا به کرونا.
با تمام این سختیها یولاندا با عشق و هیجان درباره جنوب صحبت میکند. او در پایان دیدارمان کتابی به من هدیه میدهد که در صفحه اولش به پرتغالی نوشته است: «امیدوارم بادهای زندگی همیشه موافق خواستههای تو بوزد. امضا: یولاندا».